::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::

ساخت وبلاگ
حالم را مپرس همه چی آرومه  در هوای سرد آخرپاییزی همه جابارونه همه درحال خرید سال میلادی نونزدیکه دل من غمگینه  نه پدردر خانه نه کسی درد مرا درک کُنه  قلب من داغونه سینه ام پر خونه  روح احساس مرده صورتم افسرده مثل آهو که تیری خورده دورخود میگردم  همه چی آرومه  شب تاریک با ابرسیاه از سوسوی ستاره ها محرومه  مرغ عشق کُنج قفس برای یار میخونه   همه چی آرومه  دل من غمگینه همه چی آرومه  دل من غمگینه نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۶ساعت 9:43 توسط سمیرا ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1396 ساعت: 7:16

گر آسمان غمگین شود باران سرازیر میشود این شاعر نیمه جان ازغصّه پنهان میشود این روزگار بی وفا هرگرسر یاری نداشت با عاشقان کاری نداشت دل را به حال خودگذاشت تخم شقایق را فقط دردشت وصحراها فشاند حیران زدست این زمان هم درزمین هم آسمان آخر پشیمان میشود   از سوروساز زندگی ماند همیشه بندگی  غافل شویم مالحظه ای از شوروحال بردگی  حتیٰ فراموش میکنیم دنیادگرگون میشود دل بسته ایم بر این جهان     گاهی طوفان میشود یاسیل برد کاشانه ای ویران کند هر زلزله بی جان کند  بیچاره ای باز هم گوییم قسمت است تقدیر بود پیمانه اش پر میشود  هیچکس نپرسد از خدا جنگ وکشتار بحر چیست ؟ فقر و نداری کار کیست؟   این بندگان بیگناه آن کودکان بی پناه آن مادران چشم براه تا کی  ناله سر کنند ؟ یا دختران بی پدر وآن مادران بی پسر با دست هی بر سرزنند؟ تا حرف از حقّ میزنند در گوشه زندان کنند آنگاه مرتّد میشود  فریاد حقّ ناحقّ شود  اعدام وحبس عادی شود قانون گذاران خدا این بی خدایان ناروا با ظلم همدست میشوند بیچاره گان رسوا شوند این است   عدلت ایخدا  آههه آدم پریشان میشود لعنت به رسم روزگار آدم  تولّد میکند آخر  پشیمان میشود آخر  پشیمان میشود   نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 12:19 توسط سمیرا ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 23:26

من وتو خیلی وقته که فهمیدیم راه ما جدا شده امیدوآرزوها ماه هاست که از دلمون رها شده  غصّه های قلب زخمی ما هرروز انباشته شده فکرهای خوب ما همیشه بود امّا روح ما بازیچه زمان شده  سردی گفتارتو کشید منو به خلوتم  عاقبت  دفترعشق و عاشقی  گسستنش روا شده روزهایی دل ما سبز پراز شادی بود      دستها گرم نگاه راضی بود من و تو می دانیم روزها میگذرد چه نباشیم یا که باشیم زمان در گذر است  من و تو می دانیم زندگی کوتاه وپرزغم است  همچون یک ساز قشنگ گیتار که نوازنده آن بی هنراست     زندگی یک جاده است گاه سواری بر آن وگاه پیاده گاه لبخندی به لب داری گاه هم گریه مال ما هم فقط رویا بود یه امید بیخودو ناجور بود    باتوبودن همش یک خواب بود احساس بود خیلی وقته که احساس مرده بغض ها هم به مرور دردل من انباشته   اشکها هم دگرخشک شده زندگی راز بزرگیست من وتو میدانیم زندگی دست من وتو گلستان میشد نه توآن کردی که من باشم فرداباتو نه من آن بودم که  وابسته به رویا باشم    زندگی امید رنگهاست سبزی سالهای زیباست منو تو یه عهدی داشتیم یه هدف یه راهی داشتیم عشق ما وردزبانها معرفت و وفاداری قصّه دلها  شده بود من و تو می دانیم دل ما روشن بود   ما به هم دل بستیم       بادوباران رعدوطوفان گواه ما بود ما با هم خوش بودیم سردی برف و زمستان حریف ما نبود مردن برگ درختان  تو فکرما نبود    ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 23:26

زوزه باد آنقدرزیاده حس میکنی بازکسی مرده  سرد وبارانی  خیابان ها خلوت تک وتوک رهگذری باچترمیگذرد درختان زرد وکمی لخت  وروزمین برگهای زرد ونارنجی پاییزی  با ماشینم ترافیک شده بخاطر باران بیشتر با ماشین میرن سرکار  چشمم به یکی از همکاران خورد یواش سرعت را کم کردم واستادم گفتم سوارشو بدون درنگ سوارشد تشکّر کرد گفت اینطور که معلومه زمستان سردی خواهیم داشت گفتم آره   حرف میزدیم ناگهان پرت شدیم به جلو وصدای تصادف ماشین  پشتی سرعت داشت وخیسی جاده باعث لیز خوردن شده بود هردو شوک بودیم شانس آوردیم بغل ما ماشین دیگه ای نبود زدم بغل پایین آمدیم عقب ماشین حسابی داغون شده وراننده هی میپرسید شما چیزی نشدین تندتند سوُال میکرد دیدم لحجه داره  پرسیدم  ایرانی هستین تعجب کرد پرسید از ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 141 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 17:13

بابا کجایی زود بیا جای تو خالیست در عزا رفتم  به  هیئت سرزنم ازتو هی حرف میزدند سینه زنان سینه زدند اسم تورا داد میزدند آن نوحه خوان آشنا   فریادزد  با سوزو آه  این یادگار مانده به  جا برگرد بیا برگرد بیا بابا نمیدانی چه شد عکس تورا برروی دیوار کنده اند اطراف آن با شمع چراغان کرده اند   گویی   عزادار تو اند  ازسینه زن تا نوحه خوان دعا به روحت کرده اند  ازخاطراتت گفته اند آنقدر که دل طاقت نکرد این قلب من یاری نکرد یک آن تورا دیدم پدر مابین این سینه زن ها چشمان  من باورنکرد دست را به بالا بردم و سینه زدم همراه تو اصلاً نفهمیدم چه شد یک آن صداپیچید به گوش فردا حسین سر میدهد سررا به کافر میدهد بابا؟ دلم بابا میخواد بابا بیابابا بیا    نوشته شده در یکشنبه نهم مهر ۱۳۹۶ساع ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52

 حال که ازبرت رفتم ودل بریدم  با حسرتم ساختم و بیکس  به هر جا سر کشیدم چشمانم فقط دنبال تو بود  با هرکسی حرف زدم خواستم لحظه ای  فراموشت کنم  گویا درصورت هر کس رخ تو را نقاشی کرده اند آخرش به تو رسیدم  تورا دردلم حک کرده اند در همه جهان بگردم  هیچکس تو نمیشود تورا با خیالهای پرواز با ستارگان درخشان حتی با ماه تمام رخ نورانی   نمیشود تعویض کرد خاطرات گذشته چندین ساله را خواستم از سرم بیرون کنم امّا نشد میدانی؟ طبیعت روزگار آسمون حسود و روشنی روزو شب دشمن سر سخت ما بودند ونمی خواستند منو تورا دست در دست هم ببینند یادت میآید؟ روز های اوّل چه نقشه های میکشیدیم ؟ چه شوقی داشتیم ؟ که کلاس دانشگاه تمام شود و پیش هم باشیم؟  یادت هست ؟  دلهره های ما چه بود؟ آیا خانواده راضی میشون ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 139 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52

 گریه کن دل من تا سبک شوی اشک بریز چشمانم بلکه کمی ازغصّه هات کم شود ناله کن قلب زخمی من  شاید مرهم دردت گردد و توان این همه غم را که بر دوش داری تحمّل کنی  صبور باش روح افسرده من که در جوانی پژمرده شده وزندگی راتلخ و اجباری می بینی راستی که طاقت میخواهد و  چه سخت است تنها بودن   وحرف  زدن  با چند قبر و جوابی نشنیدن   قصّه های  تو کتابها شد حکایت  خودم   نغمه های دلتنگی شد مونس ابدیم    و لحظه های  حسرت  همه وجودم را به نا امیدی  کشاند تا جایی که خوم را نمی شناسم  من که  اینطور نبودم؟  چه شده؟ چه شده؟ نوشته شده در چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۶ساعت 14:15 توسط سمیرا ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 174 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52

من روزو شبم حسرت دیدار توگشته نگذارکه در حسرت دیدار تو بمیرم  من در غم تورنج بسیار کشیدم    بیکس شدم و باز زتو دست نکشیدم    من زاده غم بودم و خود بی خبر ازغم  با یاد عزیزان ماه هاسپری شد چشم کورشود ترس که  غربت بمیرم مرگ که حقّ است  من هیچ نهراسم ترسم زاین است که بی عشق بمیرم  روزی به خودآیی که دل زخمی شدومرد    افسوس خوری  کاش در حسرت نمی مرد آنوقت چه فایده ؟ گردرد همین است ؟ گر عاشقی این است؟ گر مردن دیداردوباره ست؟ بهتر که بمیرمخواهم زخداهرروزو هرآن بمیرم دیوانه حسرت کش و تب دار بمیرم   بی یار بمیرم درغمکده خود تنها بمیرم تنها بمیرم تنها بمیرم نوشته شده در یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 13:47 توسط سمیرا ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52

  امروز شنبه پنچ صبح بیدارشدم  باران شدید گویی همه جا را میخواهد آب ببرد آسمان هم گریه دارد همه جا تاریک وساکت   انگار کسی زنده نیست  بیصدا لباس پوشیدم راهی قبرستان شدم   نورهای تیرچراغ برق   همه جارا روشن کرده بود پیاده  انگار کسی هولم میداد راه نیم ساعته را پانزده دقیقه ای رسیدم سکوت مطلق بود شش شمع بزرگ بر داشته بودم از خونه با کبریت  شمع ها را به ردیف عوض کردم عمو.بابا.مادر. بابابزرگ داده مهربانم  و مادربزرگ آهههههه اشک بدون خجالت سرازیر شده بود  یک ساعت بی اختیار گریه کردم چقدر دلم برای همه تنگ شده من همه کسم را اینجا در این قبرستان دارم   خدااااااااا  این چه درسی بود؟ چه امتحانی هست؟ جان همه را گرفتی من چرا مانده ام؟ آهههههه صبورباش سمیرا  شاید تقدیر سرنوشت همین ب ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : خدااااااااا, نویسنده : mis-samira بازدید : 157 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 8:52

اشک  روان در صورتم چشمان خون آلود    نمیدانم کجا میروم غروب سرد پاییزی    نم نم باران با باد ملایم بینی قرمزشده دستها در جیب پالتو امّا انگار یخبندان شده سردی را تا استخوان حسّ میکنم  یادم رفت با ماشین آمده بودم سرکار پیاده راهی خانه شدم فک ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 195 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 23:30

 شنیدی که میگن بارسفر را بسته؟ آری من هم بارسفررا بسته ام بارم غم سفرم جایی که بر گشتی نیست آماده رفتنم هرلحظه ثانیه شماری میکنم ازرفتن نمی ترسم یکروز همه باید بروند بی امید شب را به روز رساندن وروز را به شب احساسی نمانده سردی هوا به دل ز ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 167 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 23:30